یادداشت «نسیم آنلاین» بر کتاب "خانه کوچک ما"؛

کلیشه تکراری مردان نفرت‌انگیز، زنان هرزه و مقدسات خرافه‌نما

کدخبر: 2054419

داریوش احمدی برای انسان آن‌چنان حقی قائل است که به خاطر هر سختی خدا را آن‌قدر پایین بیاورد که به او دستور دهد؛ خدایی که فراموش‌کار است و نیاز دارد کسی مطلبی را به یادش بیاورد. خدایی که درد دارد و آن را به جان مردم می‌اندازد!

گروه فرهنگی « نسیم آنلاین »- مجموعه داستان «خانه کوچک ما»، از دوازده داستان تشکیل‌شده است که نویسنده در مصاحبه‌ای گفته که ده سال طول کشیده تا آن‌ها را نوشته است. فضای داستان‌ها، بیشتر جنوب، بخصوص شهر مسجدسلیمان است. داریوش احمدی اذعان دارد که ازنظر دیدگاه‌های داستان‌نویسی، بیشتر مدیون کارهای غلامحسین ساعدی، هوشنگ گلشیری و بهرام حیدری است؛ و رد پای این نویسندگان را به‌خوبی می‌شود در این مجموعه دید. شاهد حرف ما رد پای بهرام جعفری است که نویسنده ارادت ویژه‌ای هم نسبت به او دارد و می‌توان آن را در داستان لالی (یک خاطره) مشاهده کرد.

احمدی در داستان در «غروبی رنگ‌پریده»، قصه مردی را روایت می‌کند که مریض است. او به محله قدیمی خود می‌رود تا پینه‌دوزی ارمنی را ملاقات کند و در بین راه خاطراتی برایش زنده می‌شود. در «تمرین درشبی تاریک»، ماجرای خرابی یک ماشین‌سواری که مسافرکش است در جاده و گروگان گرفته شدن آن‌ها توسط یک عده راهزن روایت‌شده است. «اجنه‌ها» درگیری مردی با گربه‌ها می‌باشد که البته او توهم دارد که آن‌ها جن هستند. «چه دنیایی بود!» هم ماجرای معلم پیر بازنشسته‌ای است که دیوانه شده است و با همسرش زندگی می‌کند و پسرش بعد از مدت‌ها به آن‌ها سرزده است. سایر داستان‌ها هم عموماً به این شکل روایت کننده بدبختی و بیکارگی مردمی از قشرهای مختلف است و دریغ از یک کورسوی امید و خوشبختی. «خانه کوچک ما» نوشته داریوش احمدی است که نشر نیماژ آن را در سال 95، در 184 صفحه و با تیراژ 1100 نسخه منتشر و روانه بازار کرده است.

زنان و مادران قصه‌های داریوش احمدی افرادی زجرکشیده و فداکار هستند. او در داستان "به داری بگو خیلی نامردی" مردی را روایت می‌کند که به خواسته پدرش برای اینکه مادر مرحوم‌اش در آن دنیا ناراحت نشود مسافتی طولانی را برای پخش کردن قربانی به خانه پدری می‌آید. نویسنده در "کابوس‌های بیداری" مادر را فردی زحمت‌کش نشان می‌دهد که در غیاب پدر فرزندانش را به‌سختی بزرگ می‌کند. در "تمرین در شبی تاریک" مادر را جفا کش فرزند مریض نشان می‌دهد که بچه مریض‌اش را در شرایط سخت به دکتر می‌برد. احمدی در "چه دنیایی بود!" مادر را باوجود تمام غر زدن‌ها و کفر گفتن‌هایش فردی دلسوز و پرستار پدر دیوانه تصویر می‌کند و به او حق می‌دهد که در مقابل این سختی‌ها حتی کفر هم بگوید. او در «خانه کوچک ما» خدا را به خاطر وجود مادر حتی اگر مریض و از کارافتاده باشد شکر می‌کند.

این‌که هنوز زنده بود (مادر) و می‌توانستم ببینم‌اش و صدایش را بشنوم برام موهبت بزرگی بود (ص152).

حال می‌بینیم داریوش احمدی درست در مقابل ستایش از مادر در داستان‌هایش، بر سر پدر بلایی سخت می‌آورد. او در «چه دنیایی بود!» پدری معلم را توصیف می‌کند که عمری زحمت‌کشیده و علاوه بر بزرگ کردن فرزندان، شاگردان متعددی را تربیت‌کرده است ولی همین پدر به خاطر کهولت سن مریض شده و به‌نوعی جنون مبتلا شده است. در این داستان پسر و مادر هر دو از رفتارهای پدر خسته شده و او را تنها در خانه رها می‌کنند و می‌روند. هرچند پسر نگران است و مادر منصرف شده و برمی‌گردد ولی داستان طوری روایت‌شده که این پدر با تمام خدماتی که انجام داده، وقتی به این حال روز افتاده سربار شده است و باید بمیرد. در داستان «کابوس‌های بیداری» پدر مجبور است در سخت‌ترین شرایط دور از خانه و خانواده کار کند ولی وقتی بعد از مدتی به خانه می‌آید، به خاطر خلق بدی که دارد بارها مورد تمسخر پسر خانواده قرار می‌گیرد.

پسر می‌گوید: «حالا انگار ما دلمون نمی‌خواد. ما از خدا مونه.»

بعد قلم و کاغذ برمی‌دارد و می‌گوید: «اول قلبش، بعد چشماش که آب آورده. دیگه کجاش...» و رو می‌کند به مرد و می‌گوید: «دیگه کجات؟»

مرد باحالتی مظلوم می‌گوید: «وقتی نفس می‌کشم، همه دنده‌هام، همین قفسه سینه‌ام هم درد می‌کنه. مثل‌اینکه شکسته باشن...»

پسر می‌گوید: «زیاد مهم نیست. دیگه کجات؟»(ص 94)

پسر با خنده می‌گوید: «عجب فکری! خودت به‌تنهایی این فکر کردی یا کسی کمکت داد؟»

نگاه مرد تغییر می‌کند. می‌داند که پسر دست‌اش انداخته.(95)

نویسنده در داستان خانه کوچک ما پا را فراتر گذاشته و درست عکس رفتاری که با مادر داشته با پدر افلیج مریض رفتار می‌کند.

با تشر گفتم (مخاطب پدر): «آخرش نتونستی این زبونت رو نگه‌داری. همیشه باید یه حرفی بزنی تا ناراحتش کنی. حالا خوبه؟» (153)

رفتم توی خانه تا لباس‌هام رو عوض کنم. پدرم داشت با خودش می‌گفت.«خاب! اینم از این...»

با خشونت نگاه‌اش کردم. گفتم: «بار آخرت باشه که این چرندیات رو می‌گی!»(ص 159-160)

پدر همان‌طور که در رختخواب خوابیده بود. غلتی زد؛ و گفت: «رفت؟»

جوابش را ندادم. می‌دانستم اگر جوابش را بدهم دیگر ول کن نیست و بازهم یک‌چیز دیگری می‌پرسد. باز پرسید: «رفت؟»

با تشر گفتم: «رفت! رفت!»

داریوش احمدی در داستان‌هایش شخصیت‌هایی خلق کرده که چشمان مریضی دارند و به‌راحتی چشم‌چرانی می‌کنند. او با بازی کلمات و شگردهای داستانی جلوه‌ای از قوه شهوانی پنهان (سکس پنهان) را که به‌مراتب از نمونه آشکار آن خطرناک‌تر است توصیف می‌کند. «پروانه‌ها» گواه واقعی این مطلب است. در «پروانه‌ها» مردی که همسر و دختر دارد، به‌راحتی چشم‌چرانی می‌کند. احمدی طوری داستان را تعریف می‌کند که زن همسایه (پروانه) هم به این مرد نظر دارد و مدام او را ستایش می‌کند تا اینکه در شبی که همسر مرد در خانه نیست و به پرستاری مادر مریضش رفته است و او با دخترش تنهاست به خانه آن‌ها می‌آید. هرچند در پایان داستان متوجه می‌شویم که انگیزه زن همسایه (پروانه) ترس از مریضی‌اش بوده و نظر خاصی نداشته است ولی نویسنده طوری داستان را پیش می‌برد که مخاطب هرلحظه انتظار این را دارد که با عملی غیراخلاقی در پایان داستان مواجه شود. نویسنده باهنر خود مخاطب را تشنه می‌کند و درنهایت او را از لب جو تشنه بازمی‌گرداند؛ و این روش به‌مراتب خطرناک‌تر از سکس آشکار است.

زن اصلاً پیر نبود، زنی پا به سن گذاشته بود که وقتی آن مانتو سبز کم‌رنگ مدل‌دار را می‌پوشید و آن شال یشمی را به سر می‌گذاشت، چهل‌وچندساله و شاید هم جوان‌تر به نظر می‌آمد. در نگاه اول جذابیت خیره‌کننده و باوقاری داشت. با چشم مهربان و پوستی سفید و تااندازه‌ای چروک که همیشه آثار کرم اطراف چشم‌ها و شقیقه‌هاش، بیشتر از جاهای دیگر صورتش دیده می‌شد.(ص 99)

گفت (پروانه): «واقعاً! اما من اگه جای اون بودم، خیلی قدر شما رومی دونستم.» و انگار آهسته با خودش گفت: «شما با اون خیلی فرق داری ...» و حرفش را خورد شاید هم می‌خواست حس کنجکاوی من را برانگیزد.

گفتم: «باکی؟» و لبخند رضایت زدم و منتظر جوابش ماندم.

حرفی نزد. فقط با سر اشاره‌ای به کفش‌های دم در خانه‌اش کرد. (کفش‌های مردانه)(ص 105)

چند روز ندیدم‌اش... انگار چیزی را گم‌کرده بودمو حال خوشی نداشتم. (ص 105)

(از زبان پروانه) بین ما همسایه‌ها نباید از این حرف‌ها باشه. ما باید به درد هم بخوریم.

گفتم: «آخه ما که هنوز به درد شما نخوردیم!»

گفت: «می‌خورید. آخرش یه روزی به درد می‌خورین.»... حس کردم با این حرف‌ها دارد به من پیام می‌دهد.(ص 107)

احساسم به من دروغ نمی‌گفت، وقتی گفت «نه، اونا که همسایه نیستن! فقط برای شما میارم»

...نمی‌دانم چرا در طول روز مرتب انتظار می‌کشیدم... چرا دوست داشتم به آن دو سه گلدان کوچک توی راه پله، روزی هفت بار آب بدهم؟ چرا آن کفش‌های زنانه‌ی پاشنه‌بلند که دم در خانه‌اش بود در من حرمت عشقی را به وجود آورده بود...(ص 107)

به چهره‌اش (پروانه) نگاه می‌کردم. انگار اولین بار بود که نگاهم وقاحت خاصی پیدا می‌کرد و راحت می‌توانستم توی چشمها‌ش نگاه کنم. مدت‌ها بود دنبال فرصتی می‌گشتم تا او را بهتر ببینم.(ص 111)

لباسش را که بالا رفته بود صاف کردم. روسری‌اش را از گردنش آزاد کردم و یکی دو تا از دکمه‌های مانتوش را باز کردم.(ص 117)

خوب به قیافه‌اش نگاه کردم، فرم صورت، گونه‌ها و زیر گلو و اطراف شقیقه‌ها معصومیت دخترانه‌ای را نشان می‌داد. موهای رنگ کرده که پریشان شده بود، ...انگشتانی بلند و کشیده و تک حلقه ظریف و طلایی. پاهایی که از پهلوبر روی‌هم افتاده بود. با شلواری تنگ...جوراب‌های نازک و رنگ پا که ناخن لاک‌زده‌اش از زیر آن به‌وضوح دیده می‌شد.(ص 118)

داریوش احمدی نه‌تنها در این داستان بلکه در «مکانی مقدس» هم شخصیت دیگری را خلق کرده که او هم موزیانه به چشم‌چرانی می‌پردازد. او در آن داستان هم از سکس پنهان استفاده کرده است و گوشه‌ای از آن را خود توصیف می‌کند:

اولین بار بود که زن خاقانی را می‌دیدم. با چادر مشکی و صورتی سفید که وقتی دزدکی نگاهش می‌کردم، متوجه تپل بودنش هم می‌شدم...(ص 133)

داشتم به زن خاقانی فکر می‌کردم و به اعتقادی که توی سرش، زیر چادرش پنهان بود.(ص 134)

باز داشتم به زنش فکر می‌کردم، اما باحالتی محتاط‌تر که مبادا فکرم را بخواند.(ص 136)

آخرهای شب کوتوله آمد توی اتاقک و با خنده گفت: «می‌گم ببین از اتاق خاقانی چه صدایی میاد. آدم یه جوری میشه!»

گفتم: «چه صدایی؟» و با اخم نگاهش کردم.

گفت: «بیا خودت گوش بده.»

گوش دادم چیزی نشنیدم.

گفت: «حالا گوش کن» و به تاریکی شب خیره شد.

گفتم: «خب!»

گفت: «خب که خب»

خنده‌ام گرفت. گفتم: «شاید داره نیشگونش می‌گیره.»

گفت: «فقط نیشگون؟!»

گفتم: «به تو چه ربطی داره نسناس؟»(ص 148)

این نویسنده‌ی مسجدسلیمانی بچه‌ی جنوب است و جنگ را به‌خوبی لمس کرده اما چشمان خود را به تمام واقعیت‌های موجود می‌بندد و تمام زیبایی‌هایی که در دفاع مقدس توسط پاک‌ترین افراد خلق ‌شده را نادیده می‌گیرد و فقط از تاریکی و بدبختی جنگ سخن به میان می‌آورد. او در جای‌جای داستان‌هایش با ربط یا بی‌ربط کنایه‌ای به دفاع مقدس و انقلاب می‌زند و آن را با سیاه نمایی توصیف می‌کند. نویسنده در داستان «خانه‌ی کوچک ما!» بعد از توصیف تمام بدبختی‌ها تلویزیون سیاه‌وسفید قدیمی که در خانه‌دارند را توصیف می‌کند که بعد از مشت و لگد تصویری از اسارت عراقی‌ها به دست ایرانی‌ها را نشان می‌دهد. یا جای دیگر در همین داستان او خیانت و جنگ را کنار هم قرار داده و آن را نفرین می‌کند. با مشت زدم روش صاف شد. چند تا از اسرای عراقی که دست‌هاشان را روی سرشان گذاشته بودند، داشتند پشت سرهم می‌رفتند. (ص 162)

در دل احساس نفرت می‌کردم، نفرت از همه خیانت‌ها، نفرت از جنگ، جنگی که ظاهراً تمام‌شده بود، اما هنوز ادامه داشت.(ص 169)

در داستان «لالی» دوران قبل از جنگ و انقلاب را دوران خوشی ترسیم می‌کند و بعد از جنگ را دوران بدبختی بیچارگی و بیکاری عنوان می‌کند.

گفتم: «پس گلالی تویی؟ تو که در کتاب آدم یلی هستی! پس چرا اینجا، این‌قدر شکسته و داغونی؟»

گفت: «ای آقای مهندس، اگه هیچ‌کس ندونه یعنی تو هم نمی‌دونی؟ پس این روزگار می‌گذاره ما زندگی کنیم؟ اون زمان که نقل این داستان‌ها و حرف‌ها بود خب باید می‌دیدی که چه بودم. حالا دیگه این روزگار خراب و بیکاری و جنگ و بدبختی و کشت و کشتار، برای آدم توان می‌ذاره؟»(ص 125)

استفاده از فحش‌های مختلف در جای‌جای داستان‌ها هم نمک آشی است که احمدی برای مخاطب مظلوم خود پخته است. فحش‌هایی چون: پدرسگ! به جهنم، یه شب دردت باشه یه شب مرگت، عجوزه پدرسگ، مادربه‌خطاها و... شُرب خمر و استعمال دخانیات هم جزء لاینفک بعضی از داستان‌های داریوش احمدی است. در داستان «اجنه‌ها» می‌خوانیم:

ورطان تا مست نمی‌کرد عاقل نمی‌شد...اولین پیک را به یاد آیلار بالا زدم.(ص 47)

مقدسات هم از گزند تیغ قلم احمدی در امان نمانده‌اند. در داستان «به داری بگو خیلی نامردی»، امامزاده متروک است و در داستان در «مکانی مقدس»، امام‌زاده با متخصص زنان و زایمان مقایسه می‌شود. او همچنین در «غروبی رنگ‌پریده»، مراسم کفن‌ودفن را به تمسخر گرفته و با الفاظ زشت، روحانی‌ای که نماز میت می‌خواند و تلقین می‌دهد را خطاب کرده است.

و بعد اون قرآن خون که جلو ماشین نشسته با اون صدای نکره‌اش از توی بلندگو، وحشت مرگ و روز آخرت رو تو دلت بندازه: یا ایهاالذین آمنو...و بعد قبرکن‌ها ...و بعد اون کرکسای مرگ بیان بالای سرت، یکی نمازت رو بخونه و اون یکی دیگه مرتب با دست بزنه رو شونه‌ت و بگه: افهمی ...و تو نتونی حتی یک کلمه حرف بزنی. راستش، من از این‌ها می‌ترسم.(ص 17)

اما داریوش احمدی به مقدس‌ترین اعتقاد بشریت هم رحم نکرده و راه کفرگویی را در داستانش باز کرده است. در داستان «لالی» از زبان شخصیت کارگر می‌خوانیم:

صدای کسی رو شنیدم که داشت بلندبلند کفر می‌گفت و بعد در لابه‌لای حرف‌هایی که می‌زد به درگاه خدا استغاثه می‌کرد... گلالی داد می‌زد: «مبادا به سرت بزنه! فهمیدی؟ مبادا به سرت بزنه که ما همه باید تا آخر عمر تقاص پس بدیم. تقاص دیوانگی تو رو. مبادا به سرت بزنه فهمیدی؟ می‌گم فهمیدی؟» بلندبلند داد میزد. (ص 128)

احمدی در داستان چه دنیایی بود! هم از زبان مادر به بهانه‌ی اینکه از پدر مریض پرستاری می‌کند، کلماتی کفرآمیز را به قلم می‌آورد:

خدا گفت دردم به جونتون، یه بلایی سرتون بیارم که آرزوی مرگ کنید.(ص 63)

خدا هم انگار این همه‌سال یادش رفته باشه، خبر که نداشت؛ خودم یادش آوردم. بعد که فهمید، گفت: بیا، حالا که دوس داری، از همین پیرمرد شروع می‌کنم. گفتم فقط نکشش! گفت نمی‌کشمش، اما کاری می‌کنم که خوار و زار بشه. ای‌کاش می‌کشتش.(ص 64)

داریوش احمدی نه‌تنها موضعی درباره شخصیت نگرفته بلکه داستان را طوری بیان کرده است که مخاطب از این شخص نه‌تنها متنفر نمی‌شود بلکه با او همزادپنداری می‌کند و حق را به او می‌دهد. داریوش احمدی برای انسان آن‌چنان حقی قائل است که به خاطر هر سختی خدا را آن‌قدر پایین بیاورد که به او دستور دهد؛ خدایی که فراموش‌کار است و نیاز دارد کسی مطلبی را به یادش بیاورد. خدایی که درد دارد و آن را به جان مردم می‌اندازد! (نعوذبالله)

ارسال نظر: