روایت یک روضه خصوصی در کوه صحرا

حسین؛ تمِ خوشرنگ زندگی‌مان

کدخبر: 2360674

محرم سال قبل هنوز همدیگر را پیدا نکرده بودیم. هر کدام‌مان تنهایی می‌رفتیم مجلس روضه. من سر تا پا سیاه می‌پوشیدم و خودم را می‌پیچیدم لای چادر سیاه عربی‌ام، یک زیارت‌نامه و چندتا دستمال می‌گذاشتم توی کیفم و راهی هیئت می‌شدم. همان هیئتی که سال‌ها بود باهاش انس گرفته بودم؛ با در و دیوار حسینه اش، با آدم‌هاش، با سخنرانی‌هاش، با خادم‌هاش و چند بار خودم را توی جمع خادم‌ها جا داده بودم و چند شبی توی دست و پایشان پلکیده بودم تا بعد سندش را به حسین (ع) نشان دهم و بگویم: پای نامه‌ام را نوکرهات امضا زده‌اند

نسیم آنلاین : نسرین اسکندری: محرم سال قبل هنوز همدیگر را پیدا نکرده بودیم. هر کدام‌مان تنهایی می‌رفتیم مجلس روضه. من سر تا پا سیاه می‌پوشیدم و خودم را می‌پیچیدم لای چادر سیاه عربی‌ام، یک زیارت‌نامه و چندتا دستمال می‌گذاشتم توی کیفم و راهی هیئت می‌شدم. همان هیئتی که سال‌ها بود باهاش انس گرفته بودم؛ با در و دیوار حسینه اش، با آدم‌هاش، با سخنرانی‌هاش، با خادم‌هاش و چند بار خودم را توی جمع خادم‌ها جا داده بودم و چند شبی توی دست و پایشان پلکیده بودم تا بعد سندش را به حسین (ع) نشان دهم و بگویم: پای نامه‌ام را نوکرهات امضا زده‌اند؛ بیا و مرا هم قاتیِ این نوکرهایت بخر!

و او، سال گذشته، همان روزهایی که هنوز نمی‌شناختمش، مثل همة چند سال گذشته علمدار دسته سینه‌زنی محله‌شان بود و با آن بازوهای ورزیده و شانه‌های پک و پهنش، علم‌هایِ خدا داند چند‌ کیلویی را بلند می‌کرد. اهل این جور هیئت‌ها که حالا مُد شده و من می‌روم نبود. هنوز هم نیست. هنوز هم می‌گوید: سینه زنی‌های سنتی یک چیز دیگری است، یک ابهت دیگری دارد، یک سوز دیگری توش ریخته.

نرسیده به اربعین پارسال همدیگر را پیدا کردیم. درست سر پیچ معامله‌ای که هر کداممان جداگانه با امام حسین (ع) داشتیم. همان جا و همان روزها با هم پیمان بستیم هیچ وقت امام حسین (ع) از هیچ جای زندگی‌مان پاک نشود. اصلا حسین (ع) بشود تِم خوشرنگ زندگی مان. و درباره‌اش حرف‌ها زدیم و نقشه‌ها کشیدیم و عهدها بستیم.

حالا رسیده‌ایم به اولین محرمی که از صدقه سرِ حسین کنار هم هستیم. شب اول محرم است. نشسته‌ایم روبروی هم و دلمان ضعف می‌رود برای یک عزاداری درست و حسابی. یک عزاداری و روضه محشری که هیچ کجای زندگی‌مان تجربه‌اش نکرده‌ایم. دسته‌های عزاداری سنتی به خاطر این پروتکل های بهداشتیِ این کرونایِ زهرماری جمع شده‌اند و هیچ دسته‌ای به خودش اجازه نمی‌دهد مثل سال‌های قبل در خیابان‌ها تجمع کند.

به چهره‌اش که نگاه می‌کنم برافروخته است. می‌دانم توی دلش آشوب است. از چندین روز قبل از محرم توی سر و سینه خودش می‌زد و برای دلش روضه می‌خواند که اگر اربعین امسال را مجبور باشد توی شهر بماند؛ می‌میرد. او که سال‌هاست اربعین، علمدار کاروان پیاده کربلاست! حالا هم که نه دسته و روضه‌ای بود تا کمک کند دردش را بریزد بیرون، نه علم و کُتلی که بهش پناه ببرد. هیئت را هم که امسال خودش رفته بود ور دست خادم‌هاش صندلی هایش را چیده بود، نمی‌پسندید. می‌گفت نمی‌توانم بنشینم روی یکی از آن صندلی‌ها که یک متر یک متر از هم فاصله دارند و زار بزنم. می‌گفت اشک‌هام را می‌خواهم فقط حسینِ علی ببیند. وسط این عزاداری‌های همایشی همه می‌بینندت داری می‌زنی روی پاهات و ریز ریز اشک می‌ریزی! همینجور مات نگاهم می کند، که حالا چه کار کنیم؟ محرم امسال را چطور شروع کنیم؟

دلم برای دلش می‌سوخت. بغض توی گلوش باید یک جایی وسط یک روضه‌ای می‌ترکید. یکهو دیدم از جا بلند شد، لباس سیاهش را پوشید و گفت: بلند شو.

هر دویمان پریدیم تَرک موتور؛ مثل همه شب‌های جمعه‌ای که وقت گشت و گذارمان بود. روی موتور تا برسیم به مقصد یک کلام هم حرف نزدم. نپرسیدم داریم کجا می‌رویم؟ نپرسیدم زیر کدام علم قرار است بساط روضه‌مان را پهن کنیم؟ هیچی نپرسیدم.

رفتیم تا رسیدیم پای کوهِ قلعه، قلعة اژدهاپیکر، همان برج ننه نادرشاه معروف! پای بلندای شهر. از آن بالا انگار تو حاکم شهری و تمام شهر زیر پای تو می‌درخشد. چراغ‌های گوله‌گوله‌ی شهر نشان هیات‌هایی دارد. این یک‌سال سکوت و خلوت آن نقطه از شهر، آرامش خیلی از شب‌هایمان بود؛ یک جورهایی پاتوق‌مان شده بود توی این دوازده‌ماه. و او حالا بهترین انتخاب را کرده بود. آنجا بهترین نقطه برای پهن کردن بساط روضه بود.

دست‌ها را دور کمرش حلقه کردم و خودم را محکم به او چسباندم و او سفت به موتورش گاز داد و از جاده آسفالت کوه رفت بالا تا رسید پای قلعه. چراغ‌های قلعه برعکس همه شب‌ها خاموش بود و ظلماتی پاشیده بود روی کوه که بیا و ببین! هیچ آدمیزادی آن طرف‌ها نبود یا نمی دانم اگر هم بود و مثل ما بساطی برای خودش پهن کرده بود ما نمی دیدیمش. همان جا نشستیم وسط تاریکی. آسمان هم انگار چراغ‌هایش را خاموش کرده بود. هیچ ستاره‌ای چشمک نمی‌زد و انگار خدا آسمان سیاهِ سیاه را علم کرده بود برای عزای حسین!

همان اول یک چیزی توی دلم لرزید. نمی‌دانم ترس از تاریکی و شب بود یا عظمت بساطی که خدا شب اول محرم خصوصی برایمان پهن کرده بود. همان که نشستیم، شروع کرد به حرف زدن، درست شبیه واعظی که شب اول محرم می‌رود روی منبر تا کم‌کم حواس مستمع را بگیرد توی دستش؛ آرام و با طمأنینه وارد بحث شد. از خودش گفت و گذشته‌اش. گذشته‌ای که ازش راضی نیست. که او را از خودش شاکی می‌کند. از روزهایی که قلدر‌بازی‌هایش شهره شهر بود و همان جنس حرف‌هایی که توی این یک سال بارها برایم زده بود. گفت و گفت تا رسید به اینجا که بالاخره یک روز آمد که وسط آن قلدری‌ها و شاخ و شانه کشیدن‌ها برای خدا و بنده‌هایش، حسینِ‌علی توی زندگیم پیدا شد و زد و شاخم را شکست؛ و من همان لحظه، در جا عاشقش شدم. از آن روز همه چیز را گذاشتم کنار و شدم آدم او.

من هیچ نمی‌گفتم. فقط نگاه من بود و صدای او. تا اینکه اولین ستارة آن شب روی گونه‌های او درخشید، سُر خورد و فرو رفت توی مخمل ریش‌هایش. عجب روضه‌ای شد!

روی موتور که نشستیم و سُر خوردیم سمت پایین کوه یک دستة خیلی کوچک زنجیرزنی از یکی از کوچه‌های قدیمی پای قلعه پیچید توی خیابان امامزاده و صدای طبلش افتاد روی تن کوه و

پژواک شد روی تمام شهر... روی موتور رفته بود تو فکر. فکر نکنم از خیال هیات بگذرد.

ارسال نظر: