درباره هیأت‌النبی کرمان

ماجرای قد کشیدن یک هیأت خانگی

کدخبر: 2360583

یک هفته قبل از محرم، اولین سال طلبگی‌اش، با سه نفر از دوستانش به زیر زمین خانه رفته بودند و وسایل کهنه و دبه‌های ترشی و سرکه را یک طرف گذاشته بودند و حسابی کف زیرزمین را آب و جارو زده بودند.

نسیم آنلاین : نفیسه گروهی : یک هفته قبل از محرم، اولین سال طلبگی‌اش، با سه نفر از دوستانش به زیر زمین خانه رفته بودند و وسایل کهنه و دبه‌های ترشی و سرکه را یک طرف گذاشته بودند و حسابی کف زیرزمین را آب و جارو زده بودند. موکت‌های زهوار در رفته را هم دولاپهنا کف زیر زمین گذاشته بودند. دیوارهایش را که سیاه پوش کردند، روی سیاهی‌ها را با پرچم‌های یا حسین و یا ابوالفضل تزیین‌ کردند. بعدها که جمعیت‌شان زیادتر شد، یک حساب را گذاشتند برای نذر عزایِ حسینی و با پس اندازها در دهه‌ی اول محرم ایستگاه صلواتی راه می‌انداختند و هر چه از پولشان باقی می ماند را اسپند و گلاب می‌گرفتند و بعضی شب‌ها هم شیر کاکائو می‌دادند. آن موقع هنوز زیرزمین خانه‌ی ما برق نداشت. تاریک و نمور بود و اگر شبی گذرمان به زیرزمین می‌افتاد از ترس موش و سوسک و شبح‌های خیالی زهرترک می‌شدیم. با همه‌ی این‌ها بیخیال روضه‌ی خانگی و تشکیل هیئت نشد. او که عزیزدردانه و تک پسرِ خانه بود با مخالفت هیچکسی هم رو‌به‌رو نشد. با دوستانش برق آنجا را راه انداختند. کور سوی لامپ، فضای روی موکت را روشن می‌کرد و موقع سینه‌زنی باید حواسشان را جمع می‌کردند تا دستانشان به سیمِ کش آمده از سقف نخورد و لامپ صدشان را نشکنند. همین لامپ بعد از بهجت روحی مجلس عزای چهار نفره‌شان، بساط بازی و شوخی و خنده‌شان بود. با اینکه خانه‌ی ما سه کوچه تا مسجد محله فاصله داشت اما آن‌ها می‌خواستند مجلس پسرانه‌ی خودشان را راه بیندازند و همینطور هم شد. کم‌کم پسران هم سن و سال محله پایشان به مجلس باز شد. با کمک هم، هیئت‌شان را راه انداختند. اسم هیئت‌شان را پدرم انتخاب کرد و پسر به احترام حرف پدر اسمش را هیئت‌النبی (ص) گذاشت. صالح مثل همه‌ی طلبه‌های جوان لاغر اندام و کشیده بود و ریش کم‌پشتی داشت. آن موقع‌ها که هنوز ملبس نشده بود عبای سیاهی را روی دوشش می‌انداخت و برای بچه‌ها قصه‌هایی از انبیا می‌گفت، بعد هم ازحبیب و زهیر و عبدالله و در آخر خودش دمِ مجلس را می‌گرفت و مداحی می‌کرد. کسانی که دوست داشتند مداحی کنند را تشویق می‌کرد و صدای محمود کریمی و بنی فاطمه را بارها برایشان می‌گذاشت تا حفظشان شود.

اما حالا با گذشت پانزده‌سال، محفل کوچکشان اسم و رسمی بهم زده است. جمعیت‌شان که زیاد شد حیاطِ خانه را هم تصرف کردند. خانه‌ی ما با چند پله به سمت راست حیاط وصل می‌شد. این راه بعدها نرده‌کشی شد. هیئتی که کوچکترین‌شان سه سال سن دارد و بزرگ‌ترین‌شان حالا یا دانشجو است یا کسب و کاری را راه انداخته. حال و هوای هیئت کوچک‌شان هنوز هم مثل گذشته گرم و صمیمی و دوستانه است. مداح‌های کوچک‌شان مشهور شدند و قبل از شروع محرم به مجلس های بزرگ شهر دعوت می‌شوند. راه ما به هیئت‌شان همان راه پله است. پله‌ها را فرش می‌کردیم و از پشت پارچه‌های پارچه‌های سیاه با شیطنت‌هایشان ذوق‌زده می‌شدیم و با مداحی‌هایشان هم ناله.

ارسال نظر: