دهه هفتادی‌ای که در تاریخ ماندگار شد

کدخبر: 2354503

خبر شهادتش شوکه کننده بود، در محله‌ای از پایتخت که در تصورات همه، محله‌ای لاکچری نشین است چند سارق مسلح در هنگام تعقیب و گریز به سمت مأموران پلیس شلیک می‌کنند و شهادت، روزی میلاد جوان دهه هفتادی پلیس پایتخت می‌شود.

۲۴ ساعته آنکال بود و درگیری با سارقان مسلح و اراذل و اوباش سطح دار و خود را وقف کار کردن پیشه اش بود؛ آنهایی که «میلاد» را می‌شناسند می‌گویند: «او تا یک پرونده را به سرانجام نمی‌رساند و تمامی متهمان مربوط به آن پرونده را دستگیر نمی‌کرد بی‌خیال نمی‌شد حتی اگر مجبور بود ۸۳ کیلومتر متهمان را تعقیب کند؛ میلاد تک خال می‌زد، محال بود عملیاتی را انجام دهد که نتیجه آن دستگیری چند متهم تحت تعقیب و سر دسته اصلی باندها و اراذل سطح دار نباشد.»

خبر شهادتش شوکه کننده بود، در محله‌ای از پایتخت که در تصورات همه، محله‌ای لاکچری نشین است چند سارق مسلح در هنگام تعقیب و گریز به سمت مأموران پلیس شلیک می‌کنند و شهادت، روزی میلاد جوان دهه هفتادی پلیس پایتخت می‌شود. استوار یکم میلاد خسروی سعادت آباد را با خون پاک خود «آباد» کرد و یک بار دیگر نشان داد که سبزپوشان ناجا برای حفظ امنیت داخل شهرها خودشان را قربانی مردم می‌کنند.

عکس‌های کمی از او در فضای مجازی منتشر شد، چند عکس از او که بر تخت بیمارستان است و سرش باندپیچی شده و رد خون از روی آن پیدا است و چشمانش بسته است، یک عکس در بین‌الحرمین با پای برهنه و دو عکس هم با دوستانش! عکس پروفایلش را نگاه می‌کنم، عکسی است که روی آن نوشته شده «أَلَا إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ» آیه ۶۲ سوره یونس است که می‌گوید «آگاه باش دوستان خدا نه ترسی دارند و نه غمگین می شوند».

مامورانی که آن شب در عملیات همراهش بودند، حال خوبی ندارند و نمی‌توانند مصاحبه کنند، شنیده بودم میلاد از آن دسته افسرانی است که بعد از هر عملیات گزارش عملیات را به صورت خبر تنظیم می‌کند و به همراه عکس برای بچه‌های اطلاع رسانی پلیس پیشگیری ارسال می‌کند، تا هم مردم خیالشان راحت شود که سارق و اوباش محله آنها دستگیر شده و هم کمک حال بچه‌های اطلاع رسانی باشد.

به سراغ ستوان یکم محمدجواد اینانلو از پرسنل مرکز اطلاع رسانی پلیس پیشگیری پایتخت می‌روم، حال خوبی ندارد، چشمانش قرمز است و سعی می‌کند بغض خود را قورت دهد تا بتواند برایم از همکار و هم شهری و رفیقش بگوید، سخت از همکاری بگوید که تا چند روز پیش منتظر پیامک گزارش ماموریت‌هایش بود و الان برایش لباس مشکی به تن کرده است.

برای اینکه در مصاحبه احساس راحت تری داشته باشد از او می‌خواهم در ابتدا خودش را معرفی کند، سعی می‌کند تا کلمات را در ذهنش مرتب کند تا از خودش اینگونه بگوید: «۱۱ سال سابقه خدمت دارم که از این یازده سال یک دومش را خدمت ستادی بوده و الباقی در کلانتری‌ها به عنوان افسر گشت و افسر تجسس در حال خدمت بوده‌ام و الان دو سال است که در حوزه اطلاع رسانی و رسانه در حال فعالیت هستم.»

اینانلو بعد از اینکه خودش را معرفی می‌کند از نحوه آشنایی اش با میلاد می‌گوید: «تقریباً دو سال است با شهید خسروی در حوزه اطلاع رسانی کار می‌کنم و با او آشنا شدم. اولین بار اواسط سال ۹۷ بود که با من تماس گرفت و گفت که یک دستگیری سارق خودرو در محله سعادت آباد دارند. ماجرا از این قرار بود که تیم میلاد توانسته بود دو سارق خودرو که تیراندازی هم می‌کردند را دستگیر کنند و از من تقاضا داشت تا این خبر را برایش پوشش دهیم. البته این را هم بگویم میلاد اکثراً سارقان معروفی را دستگیر می‌کرد و اخبار مربوط به عملیات‌های او بازتاب خوبی در رسانه‌ها داشت.

بعد از آن در اواسط بهمن ماه سال ۹۷، سرگرد کشوری رئیس تجسس کلانتری ۱۳۴ شهرک قدس که الان هم بازنشسته شده‌اند، با من تماس گرفتند و گفتند یک باند سارق منزل را با عنوان نازاره شناسایی کردیم که رئیس باند فردی به اسم رضا گله دار است. برابر تحقیقات انجام شده مشخص شده بود که این باند تقریباً ۱۷-۱۶ نفر عضو دارد و شگردشان هم به این صورت است که به صورت اکیپ‌های دو الی سه نفره به صورت همزمان با هم در حوزه شهرک غرب، ولنجک و سعادت آباد در یک شب چند سرقت انجام می‌دهند و البته مسلح هم هستند، این افراد بعد از سرقت محل را ترک می‌کردند و در باغی که داشتند جمع می‌شدند و جشن می‌گرفتند و شعارشان هم این بود که «یک شب پادشاهی بهتر از صد شب رعیتی است.»

بعد از این تماس برای مستندسازی از عملیات و دیگر کارها من و شهید خسروی خیلی هماهنگ شدیم، یادم است که حدوداً ساعت ۱۲ و نیم شب بود، شهید خسروی با من تماس گرفت و گفت ۳-۲ نفر از اعضای این باند در یک سفره خانه در منطقه فرحزاد هستند و می‌خواهیم آنها را دستگیر کنیم و از من می‌خواست که به عنوان فردی از تیم اطلاع رسانی به همراه آنها باشم. با اینکه تایم استراحت من بود، ولی وقتی دیدم این جوان خیلی فعال است، دلم نیامد که خواسته‌اش را رد کنم و به محلی که گفته بود، رفتم و بعد دو نفر از اولین اعضای این باند را در همان شب دستگیر کردیم.

بعد از آن ۳-۲ شب مأموریت‌های مختلفی را در سمت صفادشت و قنات و … می‌رفتیم تا بتوانیم نفرات دیگر این باند را شناسایی کنیم و حتی چند نفر را هم دستگیر کردیم. روال کار هم به این صورت بود که میلاد و تیمش دستگیر می‌کردند و ما هم مراحل را مستند می‌کردیم تا بعد از اینکه این کار تمام شد، بتوانیم یک گزارش تصویری خوب و مستندی از زحمات آنها داشته باشیم.

شب آخر دستگیری این گروه که در بهمن ماه بود به ملارد رفتیم، ساعت حدود ۱۱ شب بود و دمای هوا منفی ۱۳ درجه بود و سوز خیلی سردی می‌آمد، میلاد را که نگاه کردم دیدم علیرغم اینکه من کلی لباس پوشیده بودم و باز هم سردم بود تنها یک کاپشن خیلی نازک به تن دارد! به میلاد گفتم: «تو سردت نیست؟» گفت: «نه من سردم نیست، دلیلش هم به خاطر این است که گرمی زیاد می‌خورم و دمای بدنم بالا است. ما اصالتاً سمت قزوین زندگی می‌کنیم و یک مربا داریم به اسم مربای پوست پسته، وقتی این مربای پوست پسته را بخوری در هوای سرد، خیلی احساس سرما نمی‌کنی».

آنجا بود که من متوجه شدم با میلاد همشهری هم هستیم و بیشتر از قبل با هم رفیق شدیم. تا حدود ساعت ۵ صبح نوبتی در آن محل کشیک کشیدیم و در نهایت ساعت ۶ صبح که مطمئن شدیم تمامی باند در آن مخفیگاه حضور دارند، به اصطلاح زدیم به خانه. در حین دستگیری که ۴-۳ نفر از مأموران داشتند از در بالا می‌رفتند تا وارد خانه شوند، میلاد یکباره از زیر در و از بین دست و پای بچه‌ها خیز برداشت و همانطور که یک اسلحه کلاشینکف هم به دست داشت رفت در دلِ خانه و بعد به سمت بالای دیوار بغل خانه رفت، بعد از مدتی من صدای تیراندازی شنیدم و به آن سمت رفتم و دیدم میلاد با یکی از افراد آن باند درگیر شده است، آن فرد «فیروز قیصوری» بود.

فیروز قیصوری پرونده باز داشت و تحت تعقیب پلیس آگاهی بود و جرمش هم قتل بود. در یک مراسم عروسی این فرد برای خوشحالی و شادی تیراندازی می‌کند و برادرزاده اش را می کُشد و بعد از آن حادثه فرار می‌کند و متواری بود. میلاد از دور فیروز را می‌بیند که در حال فرار است و از تیم جدا می‌شود تا او را دستگیر کند. تقریباً می‌توان گفت جثه و وزن فیروز قیصوری دو برابر میلاد بود، با اینکه میلاد قدبلند بود اما از نظر هیکلی قیصوری از او برتر بود.

زمانی که داشتم تصویر می‌گرفتم، دیدم میلاد فیروز را روی زمین خواباند و در حال دستبند زدن به او بود که یک لحظه فیروز دستبندش را باز کرد و به سمت میلاد حمله‌ور شد و میلاد اسلحه‌ای را که دستش بود را مسلح کرد و چند تیر هوایی زد و باز دوباره به او غلبه کرد و به او دستبند زد. بعد از اینکه متهم دستگیر شد، ما متوجه شدیم که اسلحه میلاد بعد از شلیک دو تیر به اصطلاح قفل می‌کند، یعنی اگر میلاد به آن متهم غلبه نمی‌کرد دیگر اسلحه او نمی‌توانست به کمکش بیاید، چرا که اسلحه قفل کرده بود.

بعد از این مأموریت که میلاد توانست ۱۶ نفر را در یک شب دستگیر کند و به تهران برگرداند به این نتیجه رسیدم که او مأمور فعال و پای کاری است. در گروه‌های تجسس، فردی که اینقدر پای کار و در حال تلاش باشد خیلی ارزشمند است، به همین دلیل تا حدودی کار رسانه‌ای را به او یاد دادم و به او گفتم اگر دستگیری شاخص داشتی، به این صورت عکس و فیلم و متن برایم ارسال کن.

بعد از این ماجراها هفته‌ای ۳-۲ دو شب از طرف میلاد خبرهای دستگیری سارقان مختلف برایم می‌آمد. یعنی در یک سال و نیم گذشته غیر ممکن بود حداقل هفته‌ای سه پیام دستگیری سارقان از طرف میلاد و با فرماندهی او برایم نیاید و البته این را هم بگویم که تمام دستگیری‌هایی که میلاد انجام می‌داد درست بود یعنی هیچکدام از دستگیری‌هایش بی هدف نبود و به بهترین نحو سارقان حرفه‌ای و مسلح را دستگیر می‌کرد.»

او همچنان بی اختیار از خاطرات همکار شهیدش می‌گفت و من گوش می‌دادم تا به شب حادثه برسیم، اینانلو یکی دیگر از خاطرات خودش و میلاد که نزدیک به شب حادثه بود را برایم اینگونه شرح داد: «دو شب قبل از شهادت میلاد او به من پیام داد و از دستگیری سه سارق موبایل خبر داد. ماجرا از این قرار بود که میلاد و یک موتوری دیگر که پلیس افتخاری بود، این سارقان را در حین سرقت می‌بینند و عملیات تعقیب و گریز را شروع می‌کنند و حدود ۸۳ کیلومتر سارقان را تعقیب می‌کنند و در ورودی پردیس آنها را دستگیر می‌کنند و شاکیان هم سارقان را شناسایی کردند و گوشی‌های موبایلشان را تحویل می‌گیرند. شاید هر کسی دیگر غیر از میلاد بود بعد از چند کیلومتر تعقیب و گریز بی خیال سوژه می‌شد و به مرکز پیام اعلام می‌کرد سوژه از محدوده ما خارج شده است، ولی میلاد اصلاً این طوری نبود و تا کار را به نتیجه نمی‌رساند بی خیالش نمی‌شد.»

به یکباره اینانلو سکوت کرد انگار که دیگر توانی نداشت، از جایش بلند شد و چرخی در اتاق زد و چند نفس عمیق کشید و چندباری زیر لب تکرار کرد: «امان از آن شب، امان از آن شب که میلاد رفت، آن شب که میلاد رفت و من نبودم» او را به آرامش دعوت کردم و از او خواستم تا از آن شب بگوید، اینانلو که آه سردی از ته دل می‌کشد با بغضی که دیگر حریفش نیست می‌گوید: «شبی که میلاد به شهادت رسید، من در مراسم افطاری بودم و هماهنگ کرده بودم به دلیل حضورم در یک مراسم خانوادگی مأموریتی به من ندهند تا یک شب پیش خانواده ام باشم. نزدیک غروب بود که رئیسم با من تماس گرفت و گفت: «میلاد خسروی را می‌شناسی؟» همین که رئیسم گفت میلاد خسروی را می‌شناسی، ناخودآگاه گفتم: «چه اتفاقی افتاده باز دزد گرفته؟» رئیسم گفت: «نه!» همین که نه از دهان او درآمد، یک‌باره تمام بدنم یخ کرد و دست و پایم لرزید و گفتم: «شهید شده است» و تلفن را قطع کردم و گریه کردم.

بعد از اینکه خودم را پیدا کردم، به سمت کلانتری رفتم و در آنجا یکی از بچه‌های تجسس کلانتری به من گفت میلاد را به بیمارستان برده‌اند، فوراً به همراه یکی دو نفر از مأموران به سمت بیمارستان رفتیم و بعد از کلی درگیری و نشان دادن کارت شناسایی و حکم و موارد دیگر توانستیم به بخشی که میلاد بود برویم. با دکتر او روبرو شدم و از او سوال کردم چه اتفاقی برای میلاد خسروی افتاده است؟ دکتر به من گفت که میلاد لفریشن مغزی شده است.

به دلیل اینکه در شورای پزشکی تجربه کوتاه مدتی داشتم متوجه شدم که لفریشن مغزی یعنی از کار افتادن قسمتی از مغز و در نهایت از بین رفتن تمام مغز یعنی اینکه نباید امیدی به داشتن میلاد داشته باشیم، کم کم از بیمارستان خارج شدیم و به جلوی در که رسیدیم به ما گفتند میلاد علائم حیاتی خود را از دست داده و شهید شده است. تدبیر رؤسا بر این بود که خبر شهادت میلاد را صبح به خانواده اش بدهیم؛ تا صبح همگی بیدار و در حال تدارک دیدن برای برگزاری مراسم همکارمان بودیم، به سختی توانستیم چند عکس از میلاد پیدا کنیم و با طراح هماهنگ کردیم تا برای او پوستر تهیه کنیم.

پیکر به سالن تشریح در کهریزک منتقل شده بود، پیکر را تحویل گرفتیم و در سالن تطهیر در بهشت زهرا (س) کارهای غسل و کفن را انجام دادیم و بعد مجدد پیکر را تحویل گرفتیم و به ستاد فاتب (فرماندهی انتظامی تهران بزرگ) رفتیم. علیرغم اینکه در این بازه زمانی مراسم‌های تشییع بدون در نظر گرفتن فاصله اجتماعی برگزار می‌شود، تمام افراد کاملاً رعایت کرده بودند و از ماسک و دستکش استفاده کرده و فاصله اجتماعی را حفظ کرده بودند و مراسم خیلی باشکوه برگزار شد. بعد از مراسم، پیکر را به محلشان بردیم و بچه محل‌ها هم برای میلاد عزاداری مختصری انجام دادند و بعد پیکرش طبق وصیت نامه خود شهید، به روستای آقچه مزار در قزوین منتقل شد تا در آنجا دفن شود. با کمال ناباوری و اندوه و غم، پیکر همکارانمان را در قبر گذاشتیم و او را دفن کردیم.»

اینانلو دیگر نتوانست بیشتر از این بغض را در گلو نگه دار و با صدای بلند در سوگ همکار شهیدش گریست، همانطور که صورتش را در بین دستانش پنهان کرده بود، گفت: « تلخ‌ترین صحنه‌ای که در تشییع میلاد دیدم، وداع جناب سرهنگ ضرغام آذین رئیس کلانتری ۱۳۴ شهرک قدس یعنی فرمانده میلاد بود. وقتی ما لباس ناجا می‌پوشیم یعنی بعد از اینکه عزیز دل پدر و مادرهایمان هستیم عزیز دل فرمانده هایمان هم هستیم. یعنی دل فرمانده هم پیش ماست. هنوز هم نمی‌دانم جناب سرهنگ آذین چطور توانست از میلاد دل بکند و با او خداحافظی کند. چرا که این نیرو را مثل پسرش دوست داشت.

مأموران نیروی انتظامی به ویژه مأموران گروه تجسس بیشتر از اینکه خانه باشند، سر کار هستند، بچه‌های تجسس ساعت کار مشخصی ندارند و باید یک پرونده را به اتمام برسانند. آن زمان که در گروه تجسس کلانتری ۱۰۷ فلسطین بودم، سرهنگ غلامرضا یوسفوند رئیس کلانتری زمانی که می‌خواست ما را مرخص کند به ما می‌گفت: «مرخص هستید می‌توانید بروید مقر دوم تان. یعنی برای ما ناجایی ها محل کار مقر اول مان است و خانه مقر دوم ما.»

این دهه هفتادی‌های ماندگار

شهید استوار یکم میلاد خسروی تک فرزند خانواده بود، او دانشجوی کارشناسی حقوق بود و عاشق کارش، به گفته همکاران و دوستانش برای انجام دادن وظایف محدود به زمان و مکان نمی‌شد. او به جای اینکه بخواهد درگیر فضای مجازی شود و وقت خود را به بطالت بگذراند تلاش کرد در جایگاهی که هست موفق باشد.

در چند سال اخیر کم خبر شهادت دهه هفتادی‌ها را نشنیده‌ایم، از شهید حججی بگیر تا شهدای مدافع وطن و مرزبانی، همگی یک هدف داشتند، آبادانی و امنیت کشور. باید بگوییم یاد دهه هفتادی هایی که ماندگار شدند، گرامی.

«خبرگزاری مهر»

ارسال نظر: