۲ ماجرای واقعی درباره مردگانی که به خواب دیگران آمدند

کدخبر: 2341505

در این مطلب به دو ماجرای عجیب از خواب‌هایی که درباره مردگان دیده شده و آن‌ها موضوعاتی را از عالم برزخ تذکر داده‌اند، اشاره شده است.

چند سال قبل در یکى از شهرهاى ایران مرد شریف و با ایمانى زندگى مى کرد. فرزند اکبر و ارشد او همانند پدر بزرگوارش از پاکى و تقوا برخوردار بود. پدر و پسر از نظر مالى ضعیف بودند و هر دو در یک خانه متوسّطى زندگى مى کردند. براى آن که آبرو و احترامشان محفوظ باشد و به مردم اظهار احتیاج نکنند تا جائى که ممکن بود در مصارف مالى صرفه جویى مى نمودند. از جمله موارد صرفه جویى آنها این بود که آب لوله کشى شهر را فقط براى نوشیدن و تهیّه غذا مصرف مى نمودند و براى شستشوى لباس، پرکردن حوض و مشروب ساختن چند درختى که در منزل داشتند از آب چاه استفاده مى کردند. روى چاه، اطاق کوچکى ساخته بودند که چاه را از فضولات خارج مصون دارد، به علاوه براى کسى که مى خواهد از چاه آب بکشد سرپناه باشد تا درزمستان و تابستان او را از سرما و گرما و برف و باران محافظت نماید. این پدر و پسر براى کشیدن آب از چاه کارگر نمى آوردند و خودشان به طور تناوب این وظیفه را انجام مى دادند. روزى پدر و پسر با هم گفتگو کردند که کاهگل سقف اطاقک روى چاه تبله کرده و ممکن است ناگهان از سقف جدا شود یا در چاه بریزد یا بر سر کسى که از چاه آب مى کشد فرود آید و باید آن را تعمیر کنیم و چون براى آوردن بنّا و کارگر تمکّن مالى نداشتند با هم قرار گذاشتند در یکى از روزهاى تعطیل با کمک یکدیگر کاهگل تبله شده را از سقف جدا کنند، آنگاه گل ساخته سقف را تعمیر نمایند. روز موعود فرا رسید، سر چاه را با تخته و گلیم پوشاندند، کاهگل ها را از سقف کندند و در صحن خانه گل ساختند، پدر به جاى بنّا داخل اتاقک ایستاد و پسر به جاى کارگر به پدر گل مى داد تا کار تعمیر سقف پایان پذیرفت. ساعت آخر روز، پدر متوجّه شد که انگشترش در انگشت نیست، تصوّر کرد موقع شستن دست کنار حوض جا گذاشته است، آمد با دقّت گشت ولى آن را نیافت. دو روز هر نقطه اى را که احتمال مى داد انگشتر آن جا باشد جستجو نمود و نیافت. از گم شدن انگشتر سخت متأثّر شد و از این که آن را بیابد مأیوس گردید تا مدّتى با اهل خانه از گم شدن انگشتر، سخن مى گفت و افسوس مى خورد. پس از گذشت چندین سال از تعمیر سقف و گم شدن انگشتر آن پدر بزرگوار بر اثر سکته قلبى از دنیا رفت. پسر با ایمان گفت: مدّتى از مرگ پدرم گذشته بود، شبى او را در خواب دیدم، مى دانستم مرده، نزدیک من آمد، پس از سلام و علیک به من گفت،: فرزندم! من به فلانى پانصد تومان بدهکارم، مرا نجات بده و از گرفتارى خلاصم کن. پسر بیدار شد، این خواب را با بى تفاوتى تلقّى نمود و اقدامى نکرد. پس از چندى دوباره به خواب پسر آمد و خواسته خود را تکرار نمود و از پسر گله کرد که چرا به گفته ام ترتیب اثرى ندادى. پسر که در عالم رؤیا مى دانست پدرش مرده است به او گفت: براى آن که مطمئن شوم این تو هستى که با من سخن مى گوئى، یک علامت براى من بگو. پدر گفت: یاد دارى چند سال قبل سقف اتاقک روى چاه را کاهگل کردیم پس از آن انگشترم مفقود شد و هر قدر تفحّص کردیم نیافتیم؟ گفت: آرى، به یاد دارم، گفت: پس از آن که آدمى مى میرد بسیارى از مسائل ناشناخته و مجهول براى او روشن مى شود، من بعد از مرگ فهمیدم انگشترم لاى کاهگل هاى سقف اتاقک مانده است، چون موقع کار ماله در دست چپم بود و کاهگل را به دست راست مى گرفتم، در یکى از دفعات که به من گل دادى وقتى خواستم آن را با ماله از کف دستم جدا کنم و به سقف بزنم انگشترم با فشار لب ماله از انگشتم بیرون آمده و با گل ها، آن را به سقف زده ام و در آن موقع متوجّه خارج شدن انگشتر نشده بودم، براى آن که مطمئن شوى این منم که با تو سخن مى گویم هر چه زودتر کاهگل ها را از سقف جدا کن و آنها را نرم کن انگشترم را مى یابى! پسر بدون این که خواب را براى کسى بگوید صبح همان شب در اوّلین فرصت اقدام نمود، مى گوید: روى چاه را پوشانده، کاهگل ها را از سقف جدا کردم، در حیاط منزل روى هم انباشتم، سپس آنها را نرم کرده و انگشتر را یافتم! مبلغى که پدرم در خواب گفته بود آماده نمودم به بازار آمدم و نزد مردى که پدرم گفته بود رفتم، پس از سلام و احوال پرسى سؤال کردم، آیا شما از مرحوم پدرم طلبى دارید؟ صاحب مغازه گفت: براى چه مى پرسى؟ گفتم: مى خواهم بدانم، صاحب مغازه گفت: پانصد تومان طلب دارم، سؤال کردم: پدر من چگونه به شما مقروض شد؟ جواب داد: روزى به حجره من آمد و پانصد تومان از من قرض خواست، من مبلغ را به او دادم بدون آن که از وى سفته و یا لااقل یادداشتى بگیرم، رفت، طولى نکشید که بر اثر سکته قلبى از دنیا رفت! پسر گفت: چرا براى وصول طلبت مراجعه نکردى؟ جواب داد: سندى در دست نداشتم و شایسته ندیدم مراجعه کنم؛ زیرا ممکن بود گفته ام مورد قبول واقع نشود. پسر متوفى مبلغ را به صاحب مغازه داد و جریان امر را براى او نقل کرد!

خاطره مؤلّف درباره برزخ مردگان

این فقیر الى اللَّه و تهیدست بى نوا، در سال 1345 شمسى، شب چهارشنبه اى از مسجد جمکران قم همراه با یکى از دوستانم که در محبّت اهل بیت علیهم السلام آتشى شعله ور در قلب داشت نزدیک ساعت دوازده شب وارد شهر قم شدم، شهر همچون وادى خاموشان بود، رفت و آمد در آن جریان نداشت، همراه دوستم منتظر تاکسى شدیم تا به خانه ام نزدیک مدرسه آیت اللَّه العظمى حجّت بروم. از اتّفاق یک تاکسى رسید، چهره راننده با اکثر رانندگان فرق مى کرد، نور عبادت از آن قیافه ساطع بود. هر دو سوار شدیم، پرسید: مقصد کجاست؟ دوستم گفت: قبرستان. او هم ما را به وادى السّلام قم برد و گفت: من با شبگردان وادى دوستم، صبر کنید در بزنم تا با هم وارد قبرستان شویم. در زد، شبگرد قبرستان درب را باز کرد، با تاکسى وارد قبرستان شدیم و هر یک به سر قبرى خالى رفته و به تفکّر و اندیشه در اوضاع خود پس از ورود به قبر پرداختیم. در این بین، عبا به دوشى در تاریکى قبرستان از کنار ما سه نفر عبور کرد. راننده تاکسى او را شناخت، وى را صدا کرد و گفت: تو مردى الهى هستى و از ابتداى ساخته شدن این قبرستان این جا بودى، هم ناظر امورى، هم شبگرد بعضى از شب ها و هم براى بعضى از اموات از طرف بازماندگانشان جهت فاتحه و قرآن در استخدامى، اسرارى از این قبرستان و اموات آن اگر نزد تو هست جهت عبرت گیرى و پند آموزى براى ما بیان کن! پاسخ داد: از این قبرستان مسائلى بسیار مهم دارم که یک بخش آن را براى شما حکایت مى کنم: روزى از شهر همدان میّتى به این قبرستان آوردند. از افراد دنبال جنازه، فهمیده مى شد که متوفّى مردى مؤمن و با اخلاص و شخص متدیّن و مطیع حضرت ربّ- جلّ و علا- بوده. چون وى را دفن کردند فرزندانش مرا صدا زدند و به من گفتند: حاضرى در هر بعد از ظهر پنجشنبه به عنوان شب جمعه چند سوره قرآن براى پدر ما بخوانى و این برنامه را تا زمانى معیّن ادامه دهى؟ و ما هم حق الزحمه تو را هر ماه که مى آییم تقدیم مى کنیم. پاسخم مثبت بود. چند ماه مطابق خواسته فرزندانش به وقت شب جمعه کنار قبر مى آمدم و براى متوفّى سوره هاى تعیین شده را مى خواندم. یک روز پنجشنبه در منزل کارگر داشتم نرسیدم به قبرستان بروم، فرداى آن روز که جمعه بود سر قبر میّت رفته و وظیفه خود را انجام دادم، ولى هفته بعد فرزندان آن مرد به قم آمدند و به من گفتند: شب جمعه پدر خود را در عالم رؤیا دیدم، از شما به خاطر خالى گذاشتن سفره اش از مائده الهى گلایه داشت، من داستان آن روز را بیان کرده و از آنان عذرخواهى کردم!

«پایگاه عرفان»

ارسال نظر: