مدیریت آقایان بر حوزه‌های علمیه خواهران را پایان دهید!

روایتی دخترانه از دیدار طلاب حوزه‌های علمیه با رهبر انقلاب/ مدیریت آقایان بر حوزه‌های علمیه خواهران را پایان دهید!

کدخبر: 2325053

یکی دیگر از طلاب خواهر هم صحبت کرد. مضمون حرف هایش این بود که به خواهران طلاب بیشتر از این باید بها داد. می توان در شورای سیاست گذاری حوزه از آن ها بیشتر استفاده کرد و دیگر مدیریتِ طلبه هایِ مرد، بر حوزه های علمیه خواهران، کافی است.

نسیم آنلاین ؛ نرجس سادات حقایقی (‌طلبه سطح ۲ جامعه الزهرا):‌ بعد از ثبت نام برای دیدار طلاب با رهبری، چند روز طول کشید تا اسامی را اعلام کردند و در کمال ناباوری از میان این همه از مابهترون جامعه الزهراء اسم من هم جزء لیست. بود.

ساعت ۱۲ ظهر در حالی سوار اتوبوس شدیم که نگران روزه هایمان بودیم. مسئول اتوبوس خیالمان را راحت کرد و گفت: نماز را در عوارضی قم- تهران می‌خوانیم و بعد فشنگی به سمت تهران می رویم.

ملاقات با فاطمه دولتی نویسندهِ کتاب شیردارخوین، هم از جذابیت های این سفره ۱۰، ۱۵ ساعته بود. او را هنگام نماز ظهر بعداز پیاده شدن از اتوبوس دیدم. با هم سلام و احوال پرسی مختصری کردیم و وارد مسجد شدیم.

ساعت سه و نیم، به تهران رسیدیم. پلیس هم ما را تا بیت اسکورت کرد. برای چندمین بار تذکرهایی در اتوبوس داده شد؛ موبایلتان را نیاورید، مواظب کارت دیدار باشید و ... و بالاخره پیاده شدیم. شور و نشاط خاصی در بین بچه ها به وجود آمده بود. همه مشغول درست کردن چادرها و روسری هایشان شده بودند. این وضع در طلاب برادر هم بود. می دیدم که مشغول درست کردن عبا و امامه و چفیه هایِ زیر عبایشان هستند. همسایه های بیت از دیدن این همه طلبه تعجب کرده بودند. یکی شان می‌گفت این همه آخوند اینجا چی کار دارن؟ چه خبریه؟ کودتا شده؟ دیگری که یکی از خانم ها را با پوشیه دیده بود گفت: یا علی !:))

وارد کوچه انوشیروانِ ۴ شدیم. جمعیت زیادی از طلاب خواهر در این کوچه به صف ایستاده بودند. آخر صف را پیدا کردم و ایستادم. حدودا یک ربع طول کشید تا صف کوچه را رد کردیم. کارت های ملاقات را با کارت ملی چک می کردند تا بتوانیم وارد شویم. گفته بودند گوشی نیاورید اما من گوشی ام را برده بودم که بتوانم عکس بگیرم و یادداشت هایم را ثبت کنم. فاطمه دولتی هم کتابش را آورده بود تا شاید خودش بتواند برساند به دست حضرت آقا.

صف شلوغ بود و آفتاب سوزان، از فرصت استفاده کردم و برگه‌ای که روی آن آیه 88 سوره یوسف را نوشته بودم درآوردم و شروع کردم به ذکر گفتن. کناری هایم از سیستان بودند و چهارمحال بختیاری. ‌طلبه‌ای که از چهارمحال بختیاری آمده بود گفت: استانشان ۹ مدرسه دارد و هر مدرسه یک سهمیه. از نحوه انتخاب طلاب برای دیدار پرسیدم. گفت هر که اخلاق و درسش بهتر بوده انتخاب شده است. از کرج هم آمده بودند. از او پرسیدم: کرج فقط یک حوزه دارد دیگر؟! گفت نه! ۲۱ حوزه داریم. گفتم ۲۱ حوزه؟! گفت بله. گفتم مگر می شود؟ استان فارس به آن عظمت ۳۰ حوزه علمیه خواهران دارد و کرج که به گمانم به کوچکی نوار غزه است ۲۱ حوزه دارد؟ احساس کردم دوست کرجی مان کمی اغراق می‌کند. او هم سوال هایی از من پرسید. وقتی فهمید جامعه الزهرا درس میخوانم، بحثی راجع به جامعه الزهرا شد. خواهرکرجی مان می‌گفت در اخبار بیست و سی نشان داده که خواهران جامعه الزهرا رقصیده‌اند. خندیدم و گفتم محال است ولی او به حرف خود اصرار داشت. تحلیل هایش مثل راننده تاکسی‌ها بود. لبخند زدم التماس دعایی به او گفتم و رد ‌شدم.

سه مرحله بازرسی شدیم. در تمام این مراحل من آن برگه در دستم بود و آیه ۸۸ سوره یوسف را برای خود می‌خواندم. یکی از خانم ها که از اول بازرسی تقریبا با من همراه بود گفت خیلی وقت است این برگه را دستت دیده ام و می بینم که ازروی آن چیزی می‌خوانی. خانم های دیگری که در صف ایستاده بودند هم جلب شد.

برایشان جریان چند ساعت پیش را گفتم، ظهر بعد از نماز وقتی کارت دیدار را به دستم دادند تازه باورم شد که واقعا دارم به زیارت آقا می روم. کارتی مستطیل شکل، با آرمِ ویژه و اتیکتِ ملاقات و مراسم. فورا گوشی را در آوردم و عکس گرفتم و استوری گذاشتم. واکنش ها جالب بود. یکی ریپلای زده بود: «همه ویژه خواران» دیگری نوشته بود: «این ذکر را دائم تکرار کن، فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ قَالُوا یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ» . آیه ۸۸ سوره یوسف مناسب برای زمانی که یک نعمت بزرگ را دیدی، از او استفاده کامل را بکنی و اگر چشمش به تو افتاد، عیب‌هایت را نبیند.

یکی از خانم ها گفت خوش به حالت کاش ما هم آیه را حفظ بودیم.

در مرحله اولِ بازرسی، نامه هایی را که طلاب از شهرهای دور و نزدیک آورده بودند، گرفتند. بازار تحلیل‌ها درباره نامه ها داغ بود. عده ای می گفتند مگر حضرت آقا بیکار است که این همه نامه را بخواند؟ عده ای دیگر می گفتند کاش حداقل کوتاه تر می نوشتند تا وقت حضرت آقا گرفته نشود. به بعضی توضیح دادم نامه ها را در دفتر رهبری بررسی می‌شود و خود حضرت آقا نامه ها را نمی خوانند. بعضی های اصرار داشتند، خود آقا نامه ها را می خواند. درمواجهه با این افراد سکوت می کردم. برای نشنیدن این تحلیل ها به بهانه های مختلف از جمع صلوات می گرفتم. کم کم خود طلاب راه افتادند و طلب صلوات می کردند و کار من را راحت. بعد از بازرسی دوم، وارد حیاطی شدیم. فضای حیاط برایم آشنا بود. قبلا در دیدار با شاعران دیده بودم که در همین حیاط حضرت آقا با شاعران، نماز خواندند. در حیاط، فضا به شدت امنیتی بود. محافظان با لباس سپاهی ایستاده بودند و همه چیز را زیر نظر داشتند. همه در حال رفت و آمد بودند. مردی با لباس روحانیت، بیسیم به دست درحال گذشتن بود. یکی در صف شگفت زده گفت: تاحالا آخوند بیسیم به دست ندیده بودم. کفش هایم را تحویل کفش داری دادم. روی کارت نوشته بود کفشداری شماره ۸ کفش ۲۶۷. جلویی ام آن را به فال نیک گرفت و به نیت امام رضا (ع).

بالاخره بعد از حدود یک ساعت و نیم بازرسی، حدودا ساعت پنج و پانزده دقیقه رسیدم به درِ اصلیِ حسینیه امام خمینی.

مداح داشت مداحی می کرد. روضه خواند و فرازهایی از دعای ابوحمزه. بعد از دعا گفتند اندکی دیگر حضرت آقا می آید. یکی از برادران طلبه، مجلس را بدون بلند گو به دست گرفت و شروع کردیم شعار دادن. شعارها همان شعارهایی بود که در همه دیدار ها از تلوزیون شنیده بودیم. فقط یکی از شعارها با بقیه متفاوت بود و آن هم «علمدار ولایت، حوزویان فدایت» بود.

همه پر از شوق بودیم و انتظار. ناگهان کسی می‌گفت حضرت آقا آمد همه می‌ایستادیم، ولی خبری نبود و با اعتراضِ بقیه باز می‌نشستیم. بالاخره لحظه دیدار رسید. ساعت بین ۵:۴۵ دقیقه تا ۶ بود. انتظارها تمام شد و همه چشم به یک نقطه خیره شده بود. حضرت آقا آمد. همه بلند شده بودند و سعی می‌کردند که او را ببینند. من قبلا از دوستانم شنیده بودم که آن‌قدر همه در آن لحظه دوست دارند حضرت آقا را ببینند که حواسشان به‌جای نشستنشان نیست. اینجاست که می‌توانی خودت را در صف‌های جلوتر جا بدهی. دیدن آقا را بی‌خیال شدم و مثل خط‌شکن‌ها، جمعیت را شکافتم و به سمت جلو حرکت کردم. تقریبا وسطِ حسینیه جایی که ستون جلوی دیدم نباشد، پیدا کردم و نشستم. همه فشرده و کیپِ هم نشسته بودیم. جلسه پر بود از شور و شوق، پر بود از لحظه‌های قشنگ. ۱۰ دقیقه اول همه زنان از شوق گریه می‌کردند. این وسط من به دنبال حفظ جایم بودم. دقیقه‌های اول به شعار دادن گذشت. همان شعارِ تمرین شده را هم گفتیم: «علمدار ولایت، حوزویان فدایت». حضرت آقا ساکت نشسته بودند تا شعارها تمام شود. صبر کردم تا جلسه اندکی آرام شود، و همه بنشینند تا بتوانم حضرت آقا را ببینم. به‌صورت اتفاقی دوتا از بچه‌های ترم آخریِ گرایش فقه و اصول کنارم نشسته بودند. جلسه حالت رسمی گرفت. سرم را بالا آوردم تا حضرت آقا را ببینیم. تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است: یک پارچه نور بود... پر از حس‌های متضاد بودم. اشک، لبخند... اصلا انگار در این دنیا نبودم... انقدر که محو چهره آقا شده بودم.

اول از همه اقای اعرافی صحبت کرد از حرف هایشان اسم جامعه الزهرا را یادم مانده. با کناری ام کلی ذوق کردیم و گفتیم پرچم جامعه الزهرایی ها بالاست. در تمام این مدت حضرت آقا ساکت بودند.

از میان طلابی که صحبت کردند، طلبه‌ای از مشهد بود. رضایی نام داشت و دکتری ادبیات عرب می خواند و اگر اشتباه نکنم درس خارج فقه و اصول. ایده ها وصحبت هایی داشت درباره بیانیه گام دوم انقلاب. خطاب به آقا گفت جوانی شما باید الگو باشد برای ما و مثال هایی از جوانی حضرت آقا زد. اقا بعدا در بیاناتشان گفتند بدون اغراق این چیزی که من در شما جوانان طلبه دیدم، از جوانی من خیلی بهتر و بالاتر است. طلبه مشهدی گفت من از طرف دو نفر اینجا و پشت این بلند گو هستم. می خواهم سلام آن ها را به شما برسانم. اول، همه طلاب مشهدی؛ و دوم برادر شهیدم. خیلی مشتاق دیدار شما بود و در عملیات نبل الزهرا به شهادت رسید. همه جمع را سکوت فرا گرفت. حضرت آقا فرموند خداوند ان شاالله ایشان را بیامرزد و من را هم به ایشان ملحق کند. باز هم خدا نکنه های زیر لبی جمعیت شنیده می شد. نوبت به طلاب زن هم رسید، از طلاب بین الملل، یکی از طلاب خواهر شروع به صحبت کرد. چفیه ای برگردنش انداخته بود و با لهجه شیرین آفریقایی اش فارسی حرف می زد. گفت خوشحال است از اینکه نامه حضرت آقا به جوانان اروپایی و آمریکایی، فقط خطاب به آن ها نبوده، بلکه خطاب به تمام جوانان جهان بوده است. وقتی از مشکلات معیشتی طلاب بین الملل گفت، زمزمه های کناری ام را می شنیدم. می گفت یا این قیمت دلار و نان طلبه های خارجی در روغن است. مشکل معیشتی ندارند. طلبه افریقایی، انتهای سخن هایش به اقا گفت: برایمان در این سحرهای ماه مبارک رمضان و در نماز شبتان دعا کنید. انگار حرف دل ما را زده باشد. جمعیت هم با صدای بلند صلوات شان، حرف او را تایید کردند. نوبت به نماینده جامعه الزهرا هم رسید. کارشناسی ارشد فلسفه و کلام داشت و سطح ۴ فقه و اصول و در حال حاضر هم مشغول تحصیل در فقه عالی یا همان سطح ۵ بود. گزارشی درباره روند جامعه الزهرا داد و چند پیشنهاد.

آخر سخنانش رفت پیش حضرت آقا. بعدا از او پرسیدم: چه گفتید و چه شنیدید؟ گفت: یک بیت شعر برایشان خواندم، آقا لبخند زدند. بعد گفتم اقا خواسته ای دارم بگویم؟ گفتند چه میخواهی؟ گفتم چیزی میخواهم که خیلی لازمش دارم. گفتند بگو. گفتم من شفاعت شما را روز قیامت می خواهم. آقا گفتند من کی باشم که بخواهم شفاعت کنم. گفتم اقا شما نائب امام زمان هستید به من قول شفاعت بدهید. بعد حضرت اقا دعایم کردند .

در همین بحبوحه بود که یکی از طلاب برادر بلند شده بود و ایستاده بود و اجازه صحبت می‌خواست. چندباری بلند شد و حضرت آقا او را ندید. یکی هم مامور شده بود تا بلند شود به اون تذکر بدهد او را سرجایش بنشاند. یکی دیگر از طلبه های عمامه مشکی هم از وسط جمعیت بلند شد و شروع کرد به صحبت کردن. حضرت آقا او را دیدند. ولی طلبه جوان وقتی دید حضرت آقا جوابش را نداد، نشست. در همین حال، نفر بعدی که مجری اورا معرفی کرده بود، شروع کرد به صحبت. حضرت اقا دستشان را به عنوان صبر برای کسی که داشت صحبت می کرد نشان دادند. بعد گفتند یک جوانی داشت صحبت می کرد من نفهمیدم چه گفت. سیدِ طلبه بلند شد. بعد حضرت اقا خطاب به او فرمودند: من در این مجلس، هیچ کاره ام. اینکه چه کسی میخواهد صحبت کند، از قبل مشخص شده. من هم منتظرم ببینم نوبت به من می رسد صحبت کنم یا نه. همه حضار خندیدند .

یکی دیگر از طلاب خواهر هم صحبت کرد. مضمون حرف هایش این بود که به خواهران طلاب بیشتر از این باید بها داد. می توان در شورای سیاست گذاری حوزه از آن ها بیشتر استفاده کرد و دیگر مدیریتِ طلبه هایِ مرد، بر حوزه های علمیه خواهران، کافی است .

یکی از طلاب هم گله کرد از اقا. گفت دیدار های شما با دانشجویان خیلی منظم تر از دیدار هایتان باطلاب است. این حسودی ما طلاب را برانگیخته. براداران احسنت گفتند و خواهران صلوات. جلسه طولانی شده و بود و همه خسته. عده ای سر هایشان را روی پاها گذاشته بودند. از آخر حسینیه هم صدای یکی از آقایان می آمد که می گفت: ای پسر فاطمه منتظر شماییم. من اما تمام وجودم شده بود چشم. نمی خواستم این لحظه های دیدار را از دست دهم .

یکی از طلبه های اصفهانی شروع کرد به صحبت کردن. به نظرم او از همه بهتر صحبت کرد. به بی نظمی های آموزشی که یک کتاب بدون آزمایش، جایگزین کتاب دیگر می شود اشاره کرد و گفت عملا هیچ سود و فایده برای طلاب ندارد؛ و از سرگردانی طلاب گفت و به وضع معیشتی طلاب که مانع پیشرفت شده اشاره کرد، عقیده داشت تا طلبه به دنبال کار دیگری می رود شهریه‌اش را قطع می کنند و فکر و ذهن طلبه مشغول معیشت خانواده‌اش می‌شود و دیگرنمی‌تواند آن‌گونه که باید و شاید بر روی درس ها وهدف اصلی اش تمرکز کند. همه طلاب برادر احسنت گفتند. نفر آخر هم درباره فضای مجازی و اهمیتش صحبت کرد .

نزدیک ساعت بیست دقیقه به هشت بود که حضرت آقا صحبت هایشان را شروع کردند. همه گوش شده بودیم. حضرت اقا از رویش جوانان حوزه، این نوع صحبت، پختگی صحبت ها و... ابراز خرسندی کرده و گفتند این نشانه پیشرفت است. اندکی درباره صحبت های گفته شده تو‌سط طلاب صحبت کردند و بعدهم صحبت های خودشان را گفتند. ساعت ۸ و ربع، نگاهی به ساعت انداختند و گفتند اذان ‌شده؟ تا بله را از جمع شنیدند، خیلی بدون مقدمه گفتند والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته و سخنانشان را تمام کردند .

ما دنبال پیدا کردن مهر و بستن صف بودیم که حضرت آقا نماز را شروع کردند.

بعد از نماز مغرب مکبر یاعلی و یاعظیم را خواند و ما محو نماز مستحبی با عظمت و نورانی آقا شده بودیم.

نماز عشا را هم خواندیم. در تمام لحظات نماز، به خودم میگفتم استفاده کن. معلوم نیست دیگر کی بتوانی پشت سر آقا نماز بخوانی. بعد از نماز فورا دعا کردم. عقیده ام بر این است که دعای بعد از نمازِ پشت سر نایب امام زمان، حتما مستجاب می شود. برای عاقبت به خیری ام و استفاده کامل و وافی از ماه بندگی خد دعا کردم .

تا من به خود بجنبم آقا رفته بودند و من دیگر نتوانستم ببینمشان. برای افطار به همراه فاطمه دولتی، به طبقه بالا رفتیم. سفره پهن بود و بسته بندی غذاها به زیبایی کنار هم چیده شده بود. فاطمه گفت ای کاش الان گوشی ات را داشتی و می‌توانستی عکس بگیری. سفره گلی گلیِ قشنگ که فلاسک چای، آب معدنی، ماست، سبزی، پنیر و ظرف های پلاستیکی در بسته که معلوم بود افطاری اصلی درون آن است. اگر چه ساده، اما برای ما نعمتی فراوان بود . هنوز روزه ام را باز نکرده بودم. سر سفره بلند داد زدم دوستانی که هنوز افطار نکردن و دوستانی که مسافر نیستن و روزه بودن دعا برای ما یادتون نره. فاطمه گفت تو بیا افطار کن من خودم دعایت میکنم. در حین خوردن زرشک پلو با مرغِ بیت رهبری، همه اش به بچه های حجره فکر می کردم. غذا را تا نصفه بیشتر نخوردم و بقیه اش را برای بچه های حجره نگه داشتم. سر صحبت را با روبه رویی هایم باز کردم. سه تا بودند. یکی مدرسه قرچکِ تهران، دیگری مدرسه ای در میدان خراسان و آخری هم همان بود که برایم چای ریخت و درمدرسه پردیس درس می‌خواند. می‌دانستم هر مدرسه یک نفر بیشتر سهمیه نداشته است و فقط جامعه الزهرا بوده که حدودا ۶۰ سهمیه داشته. پرسیدم چه طور انتخاب شدید؟ گفتند شرط معدل. گفتم پس از آن درس خوانهایی !

از شرایط حوزه شان پرسیدم و اینکه راضی هستند یا نه؟! یکی شان گفت بد نیست ولی من دوست داشتم بیایم جامعه الزهرا. ازدواج کردم و خوابگاه دو ترم بیشتر به من تعلق نمی‌گرفت و نشد و خلاصه بحث کشیده شد سمت سختی‌های زندگی خوابگاهی. افطار را تمام کردیم و با فاطمه آمدیم پایین. ساعت تقریبا ۱۰ شب بود رسیدیم پای اتوبوس ها. از فاطمه خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شماره یک ‌شدم و به سمت قم راه افتادیم .

ارسال نظر: