یادداشت "نسیم آنلاین" بر کتاب "رویای نیمه شب"؛

عاشقانه متفاوت و جدید از شب تار شیعیان حله

کدخبر: 2035852

مظفر سالاری در رمان "رویای نیمه شب"، از شب تار شیعیان حله سخن می­گوید که با حاکمیت مرجان صغیر، رقم خورده بود؛ شب تاری که با عَلَم کردن اختلافات مذهبی مسلمانان جان گرفته و ...

گروه فرهنگی « نسیم آنلاین »- کتاب "رویای نیمه شب" نوشته مظفر سالاری؛ کتاب منتخب چهارمین دوره مسابقه کتاب و زندگی است؛ کتابی که با خواندنش می توانیخود را در همان کوچه ها و همان فضا قرار دهی.

(137) در کوچه های حلّه چه خبر است؟ آن پیرمرد چه گناهی کرده است که زبانش را سوراخ کرده و جوال دوزی از آن گذرانده اند؟ «به دایره جمعیت که رسیدم ایستادم. ... چند جای سرش شکسته بود. لخته های خون سر و صورتش را پوشانده بود. ریسمانی از دماغش گذرانده بودند. این ریسمان به طنابی وصل بود. از دندان های ابوراجح خبری نبود. همه را با ضربات چماق شکسته بودند. ... زنجیری هم به دست ها و پاها و گردنش ...» (ص 181) اگر با هاشم «رویای نیمه شب» همراه شوید، درمی یابید که جرم سنگین ابوراجح مذهب اوست! عن قریب است که دخترش ریحانه و همسر او نیز به سیاهچال فرستاده شوند. پیرمردی متدین و معتقد، که مردم حلّه جز مهربانی از او ندیده اند. با تمام این احوال «رویای نیمه شب» داستانی است لبریز ازعشق.

(196)شرایط شهر حله از نظر سیاسی کاملا برعلیه شیعیان است و جاسوسان حکومتی، دلخوش جیره های دربار، هر روز گزارش جدید می آوردند. سیاهچال پر از شیعیانی است که در بدترین وضع ممکن در آن به سر می برند. هیچ راه نجاتی به نظر نمی رسد. خفقان و ستم پنجه بر شیعیان شهر افکنده و هر ارتباط دوستانه ای بین افراد اهل تسنن و تشیع، زمینه اتهام و دستگیری و شاید اعدام باشد. در این اوضاع آشوب، هاشم عاشق ریحانه شده است؛ دختری شیعه! که مسرور نیز خاستگاراوست؛ حسادت هاشم، نقشه های او، اخلاق و ایمان او، خوش خدمتی ها و شجاعت های او، هرکدام در برهه ای از زمان بروز می کنند تا وصال اتفاق بیفتد؛ اما فایده ای ندارد. ریحانه خوابی دیده است و تا زمان تعبیر آن خواب، ازدواج نخواهد کرد. پدر ریحانه در این میان حرف دیگری دارد.

مظفر سالاری این بار با یک عاشقانه متفاوت و جدید، به دنیای رمان آمده است. داستان در عراق و در زمان حکومت مرجان صغیر اتفاق می افتد. زمانی که توسل ابوراجح حمامی به امام زمان علیه السلام، شهر را از یک مصیبت جانکاه نجات می دهد و غرق در سرور و شادی می کند.

(115) «اگر قرار باشد چیزی از تو را انتخاب کنم کار مشکلی خواهد بود. همه چیزت زیبا و کامل است. نه . نمی شود گفت که چشم هایت از دندان هایت زیباتر است یا سرت از بدنت بیشتر می ارزد. در یک کلمه من همه وجود تو را می خواهم. حتی حرف زدنت و حالت های چهره ات را. کاش حالا که مرگ در انتظار توست می توانستی جسمت را با من عوض کنی.» (ص 185)

این همه زیبایی! متعلق به هاشم «رویای نیمه شب» است که می داند پدربزرگش وصلت با شیعیان را دوست ندارد، اما عاشق ریحانه شده است.با او در تجربه یک عشق پرفراز و نشیب همراه باشید در رویای نیمه شب.

(167) معلوم می شود که برخی حرف ها که می زنند درست است: زنان حرمسرا در رأی و تصمیم شوهرانشان و امور سیاسی جاری تاثیرگزار بوده اند. مرجان صغیر در برابر سخن حق همسرش، چاره ای جز پس گرفتن رای خود در مورد ابوراجح ندارد! اقدامی که عوارض تمام امور حاکمیتش را دربر می گیرد و اتفاقاتی باور نکردنی می افتد. «حاکم برآشفت و فریاد زد: خون او چه ارزشی دارد؟ او یک شیعه است؛ یک رافضی گمراه است. پرهیزکاری چنین آدمی به سکه ای هم نمی ارزد. همسر حاکم گفت: تو هرگز نمی توانی شیعیان حله را نابود کنی؛ بهتر است با آنها مدارا کنی. می ترسم عاقبت شیعیان آشوبی به پا کنند و حکومت تو را مقصر بداند... حاکم خود را روی تخت انداخت و گفت: امان از دست شما زن ها. بسیار خب. آن مرد نکبت و زشت را بخشیدم. ..»

(ص 200) اما دشمنی با اهل بیت پیامبر و به سخره گرفتن اعتقادات شیعیان در موضوع رهبری امام در غیبت، بی جواب نخواهد ماند!

عشق در حله

(808 ) «دهان آنها از حیرت باز می­ماند. یکی از آنها که مسیحی بوده فریاد می­زند: "این کار حضرت مسیح است!" سید می گوید: "ما خودمان بهتر می دانیم این کار کدام بزرگوار است." اسماعیل که به حله برگشت مردم دسته دسته به عیادتش امدند و پایش را دیدند... گفتم: باورش سخت است. چطور ممکن ا ست یک نفر صدها سال عمر کند و هنوز جوان باشد!؟

ابوراجح برخاست ... مگر نمی دانی که حضرت نوح حدود هزار سال عمر کرد و حضرت خضر و عیسی هنوز زنده اند؟! آیا در توان خداوند نیست که به انسانی چنین عمر بلندی بدهد و او را جوان نگه دارد؟» (ص 68)

وقتی یک اتفاق واقعی، دست مایه خلق یک رمان شود، آن را خواندنی­تر خواهد کرد. «رویای نیمه شب» از این دست رمان هاست.

مظفر سالاری در این رمان، از شب تار شیعیان حله سخن می­گوید که با حاکمیت مرجان صغیر، رقم خورده بود؛ شب تاری که با عَلَم کردن اختلافات مذهبی مسلمانان جان گرفته و خفقانی کشنده و منجمد را ارزانی ساکنین شهر کرده است. جاسوس­های حکومتی امان مردم را بریده اند و ارتباط نزدیک بین سنی و شیعه، زیر ذره­بین کثیف حکومت است. سیاه­چال­های حکومت پر شده است از شیعیان بی گناهی که با پرونده سازی و افترا سخت ترین شرایط را تجربه می کنند و گاه زیر شکنجه های وحشیانه دوام نمی آورند: اما اتفاقات پی در پی و رنگارنگی در راه است؛ گاه از تلخی چون زهر و گاه شیرین چون شهد.

در آن شرایط سخت سیاسی، هاشم و ریحانه با دو مذهب متفاوت عاشق هم می­شوند؛ عشقی عفیفانه که انواع موانع ریز و درشت را در مقابل خود دارد. امیدی به وصال نیست و تب و تاب و آرزوی وصال، امان هر دو جوان را می­برد، آنها را گرفتار بستر بیماری می­کند و درد هجران گویی بی­درمان است. ابوراجح، پدر ریحانه، مالک حمامی عمومی است که به­خاطر اخلاق نیک و دین داری اش، مردم شهر به او احترام می­گذارند و از او به نیکی یاد می­کنند.

«نمی دانستم چرا چیزی به نام مذهب باید بین ما فاصله بیندازد. اگر چنین فاصله­ای نبود چقدر احساس خوش­بختی می­کردم و حرف زدن درباره ریحانه و آینده راحت بود.» (ص 27) هاشم با ابوراجح ارتباط دارد و گاهی در مورد اعتقاد شیعیان به امام غایب از او سؤالاتی دارد و این عقیده را زیر سوال می برد. پاسخ های ابوراجح، هاشم را به فکر وامی دارد و آرام آرام نگرش منفی او را نسبت به شیعه متزلزل می کند. اما او قصد ندارد دست از مذهب خود بکشد و شیعه شود. این در حالی است که ابوراجح هم قصد ندارد دخترش را به غیر از شیعی مذهب بدهد؛ گذشته از آن، ریحانه، خاستگاران دیگری هم دارد؛ جوانانی که شیعه اند و در برخی موارد مورد تایید ابوراجح. وصال غیرممکن به نظر می رسد. مگر این که معجزه ای اتفاق بیفتد و همه چیز زیر و رو شود. اما چگونه؟

سالاری بدون اشاره به ریشه اصلی افتراق بین مذهب شیعه و سنی، برای نزدیک تر نشان دادن جمعیت این دو گروه مسلمان و کمک به ایجاد وفاق، به اختلافی جزئی مانند نماز خواندن با دست بسته و باز اشاره می کند؛ البته «عقیده مهدویت» به لحاظ اهمیت آن مورد اشاره مستقیم قرار می گیرد و در دوسوم داستان بروز دارد. نویسنده با در نظر گرفتن حساسیت موضوع، پاسخ مختصر و مفیدی هم، به علت پرررنگ بودن اختلافات شیعه و سنی می دهد: «آهسته گفتم: از سال ها قبل متوجه فاصله هایی شده ام که میان من و شماست. با هم مثل برادریم. ... با هم نماز می خوانیم. به هم کمک می کنیم. یکدیگر را دوست داریم. ... چرا وقتی مسلمانیم و خدا و پیامبر و کتابمان یکی است باز هم باید فاصله هایی بین ما باشد؟ ابوراجح ... گفت: البته فاصله هایی هست. اما نه آنقدر که تبلیغ می کنند و نشان می­دهند. بین دو دوست صمیمی هم تفاوت ها و فاصله هایی هست. طبیعی است. این تفاوت ها و فاصله ها مانع دوستی شان نمی شود. ... مشکل از جای دیگر است. حکومت شخص پلیدی مانند مرجان صغیر را حاکم این شهر قرار داده که دشمن فرزندان پیامبر و شیعیان است. سیاهچال های دارالحکومه پر است از شیعیان بی گناه. شهری که اکثر شیعیانش شیعه اند. قبل از این شیعه و سنی با هم در صلح و صفا زندگی می کردیم. حالا می خواهند کاری کنند که یکی مثل تو فکر کند من دشمنش هستم. برخوردی که با ما دارند با کافران و بیگانگان ندارند. ... ». (ص 31)

با توجه به این که درونمایه ای از عشق بر داستان حاکم است، قلم عفیف نویسنده قابل احترام و ارزشمند است. صحنه های دیدار ریحانه و هاشم و اوقاتی که این دو جوان با سوز عشق سر می­کنند، با رعایت ملاحظات اخلاقی توصیف شده است؛ چنین ویژگی مهمی، در کنار تمام ویژگی های خوب دیگر داستان، «رویای نیمه شب» را به مورد معرفی بسیار مناسبی برای گروه مخاطب نوجوان و جوان تبدیل می کند.

بریده هایی از کتاب

«به دایره جمعیت که رسیدم ایستادم. ... چند جای سرش شکسته بود. لخته های خون سر و صورتش را پوشانده بود. ریسمانی از دماغش گذرانده بودند. این ریسمان به طنابی وصل بود. از دندان های ابوراجح خبری نبود. همه را با ضربات چماق شکسته بودند. ... زنجیری هم به دست ها و پاها و گردنش ...» (ص 181)

«اگر قرار باشد چیزی از تو را انتخاب کنم کار مشکلی خواهد بود. همه چیزت زیبا و کامل است. نه . نمی شود گفت که چشم هایت از دندان هایت زیباتر است یا سرت از بدنت بیشتر می ارزد. در یک کلمه من همه وجود تو را می خواهم. حتی حرف زدنت و حالت های چهره ات را. کاش حالا که مرگ در انتظار توست می توانستی جسمت را با من عوض کنی.» (ص 185)

«حاکم برآشفت و فریاد زد: خون او چه ارزشی دارد؟ او یک شیعه است؛ یک رافضی گمراه است. پرهیزکاری چنین آدمی به سکه ای هم نمی ارزد. همسر حاکم گفت: تو هرگز نمی توانی شیعیان حله را نابود کنی؛ بهتر است با آنها مدارا کنی. می ترسم عاقبت شیعیان آشوبی به پا کنند و حکومت تو را مقصر بداند... حاکم خود را روی تخت انداخت و گفت: امان از دست شما زن ها. بسیار خب. آن مرد نکبت و زشت را بخشیدم. ..» (ص 200)

«دهان آنها از حیرت باز می­ماند. یکی از آنها که مسیحی بوده فریاد می­زند: "این کار حضرت مسیح است!" سید می گوید: "ما خودمان بهتر می دانیم این کار کدام بزرگوار است." اسماعیل که به حله برگشت مردم دسته دسته به عیادتش امدند و پایش را دیدند... گفتم: باورش سخت است. چطور ممکن است یک نفر صدها سال عمر کند و هنوز جوان باشد!؟ ابوراجح برخاست ... مگر نمی دانی که حضرت نوح حدود هزار سال عمر کرد و حضرت خضر و عیسی هنوز زنده اند؟! آیا در توان خداوند نیست که به انسانی چنین عمر بلندی بدهد و او را جوان نگه دارد؟» (ص 68)

ارسال نظر: